«پایان»
91/12/18 5:22 ع
سلام دوستای عزیز.ترجیح دادم دیگه مطلب ننویسم.امیدوارم تا اینجای کار خوشتون اومده باشه.خداحافظ.
«تسلیت»
89/11/16 6:29 ع
5 ربیع الاول سالروز وفات خیره النسوان بنت الحسین بانو سکینه (س) برمحضر حضرت ولیعصر (عج) و نائب المهدی حضرت آیت الله خامنه ای و تمام مسلمانان جهان تسلیت باد.
«گزیده ای از احوال بانو سکینه (س) 4»
89/11/16 6:20 ع
کنار پیکر خورشید
طوفانى که از هواهاى نفسانى و شیطانى یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است. از چکاچک شمشیرها و دریدن نیزهها کاسته شده است. برکههاى از خون و اشک، سینه کِدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است. بخشى از فضاى دم کرده و وحشتزاى کربلا را، گرد و غبارِ کشنده و دلگیرى پرنموده است. اینک صداى دویدن اسبها و نالههاى جانسوز کودکانِ پنهان شده در بُن خارها به گوش مىرسد. نگاههاى دردمند بچّهها به بزرگترها دوخته شده است. بزرگترها مىگریند و صبر مىکنند؛ گه گاهى نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگِ تاریخ را گرم نگه مىدارند. سواران مشعل به دست یزیدى از راه مىرسند و شعلههاى سوزان آتش، خیمههاى ایثار و مقاومت را فرامىگیرد. دودِ برخاسته از خیمهها، به آسمان تیره و تار نینوا تَن سایانده، همراه با آه و نالهاى خیمهنشینانِ مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پُر مىسازد. در چنین لحظاتِ وحشتزا و دلگیر، آن بانوى قامت خمیده - که امّالمصائبش خوانند - تاب جدایى از آن خیمه نیمسوخته را ندارد. گویا آن عزیزى باقىمانده از دودمانِ پاکان، از درد و رنج، به خود مىپیچد. تنها آن دو ماندهاند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان»، مهاجر دشت نینوا شدهاند. همین طور بچهها که با دیدن آن همه سنگدلى و تاراج، به آن سوى بوته خارهاى دشت، پناه بردهاند.
ساعتى همچنان به آتش زدن خیمهها، نواختن سیلىها، ربودن گوشوارهها و برداشتن روسرىها مىگذرد و به ناگاه اقیانوس خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روى مىآورند. و با گسترده شدن چتر سیاهى شب، دود و غبار دشت نیز فرو مىنشیند. یزیدیان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت»، زنان و کودکان تشنه را گرد مىآورند و با تهدید و ارعاب و پرخاش، رِداى اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتىتبار مىپوشانند و آنان را از مسیرى که از قتلگاه شهیدانِ شاهد مىگذرد؛ عبور مىدهند؛ و به مقصد کوفه بىاعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پیش مىبرند. اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوهها، با دیدن کشتههاى رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین مىپرند و هرکدام چون مادرى دورمانده از طفل خویش، خونینتنانِ عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش مىگیرند. از جمله آنها سکینه است. او با مشاهده پیکر بىسر، ناله کنان، خود را روى نعش پدر مىاندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بیداد نیست؛ از هوش مىرود. وقتى که به حالت عادّى برمىگردد، از زبان پدر شهیدش چنین مىسراید:
شیعَتى ما اِن شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونى
اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِیبٍ اَو شهیدٍ فَانْدُبُونى
وَ اَنَا السَّبطُ الّذى مِنْ غَیْرِ جُرمٍ قَتَلُونى
وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونى
لَیْتَکُمْ فى یَومِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرُونى
کَیْفَ اَسْتَسْقى لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ یَرْحَمُونى
وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْىٍ عَوَضَ الْماءِ المَعینِ
یا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْکانَ الْحُجُونى
وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین
فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شیعَتى فى کُلِّ حین7
شیعیان من! هرگاه آب خوشگوار نوشیدید، لبان تشنه من را به یاد آورید؛ و هرگاه سخن از غریب و شهیدى شنیدید، به یاد غربت و شهادت من گریه کنید؛ من فرزند پیامبرى هستم که بدون جرم و گناه کشتند و بعد از کشتنم، از روى عمد، بدنم را پایمان ستم ستوران کردند؛ اى کاش در روز عاشورا بودید و مىدیدید که چگونه براى کودکم آب طلبیدم ولى دشمنان به جاى آب، با تیر ستم، او را سیراب کردند! آه، چه فاجعهاى غمانگیز و دردناکى که براثر آن، کوههاى بلند مکّه به لرزه آمدند و ویران شدند. واى برآنها که با این عمل خویش، قلب مبارک رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم را جریحهدار نمودند؛ شیعیان من! هرچه در توان دارید، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرین کنید.»
سکینه سرودههاى پدر را به پایان مىرساند. از کشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پیکر خونین او چسبیده است. ناگهان صداى مردى از آن نامردانِ نابکار - که آنها را به نشستن در کجاوههاى اسیرى فرامىخواند - در دشت مىپیچد. و سرانجام، جمعى از یزیدیان سنگدل، سر مىرسند و دخترک یتیمِ گریان را، از نعش پدر جدا کرده کشان کشان به کاروان در حالِ حرکت مىرسانند.
مبریدم که در این دشت مرا کارى هست
گل اگر نیست ولى صفحه گلزارى هست
ساربانان مزنید این همه آواز رحیل
آخر این قافله را قافلهسالارى هست
گریه من بر سرنعش پدر، بیجا نیست!
یوسف آنجا که بود گرمى بازارى هست
اى پدر! هیچ ندانى که در این انجمنت
بال و پر سوختهاى، مرغ گرفتارى هست
در راه شام
کاروان اسیران تشنه، دل بیابان سوزان را مىکاود. دور نماى سرسبزى، برق چشمهاى سوخته را مىگیرد. کاروانیانِ در جستجوى آب و سایه، بدان سو رهسپار مىشوند. بعد از مدتى راه پیمودن، به منزلگاه «قصربنىمقاتل» مىرسند. اینجا کربلاى دیگر است. عطش و گرما بىرحمانه، حنجرههاى سوخته کودکان حسینى را به تب و لرز انداخته است. ساربانان سنگدل، براى خود خیمههاى برپا کردهاند؛ اما اسیران زجردیده دشت بلا، در زیر آن آفتاب سوزان بیابان، بىسرپناه ماندهاند. زینبعلیها السلام، دست برادرزاده تبدار و دردمندش را گرفته به سمت سایه شترى مىشتابد. با بادبزنى که در دست دارد؛ صورت نحیف سجّادعلیه السلام را باد مىزند. هریک از اسیران اهلبیتعلیهم السلام، در آرزوى رسیدن به سایهاند. آنها افسرده و ناشاد به آن سوى بوته خارها و درختچههاى بیابان پناه گرفتهاند. در این میان سکینه نیز به دنبال سایهاى است. درختى، برق نگاهش را مىرباید. تنها و رنجور، بدان سو مىشتابد. خاکهاى زیر درخت را جمع نموده بالشى از خاک به وجود مىآورد و به دور از سایه شلاّق یزیدیان، اندکى مىآساید. لحظاتى بعد، کاروان آماده حرکت مىشود. خواهرش فاطمه که «هممحمل» اوست؛ جاى خالى سکینه را مىبیند. فریاد زنان، ساربان را آگاه مىکند. ساربان با خون سردى مىگذرد. فاطمه که اندوه ناپدید شدن خواهرش، روى دلش سنگینى مىکند، خطاب به ساربان مىگوید:
«سوگند به خدا! تا خواهرم را نیاورى سوار نمىشوم»؛
ساربان به ناچار رو به بیابان صدا مىزند:
«آهاى سکینه! آهاى سکینه!»
کاروان حرکت مىکند. لحظه به لحظه از نقطه آغازین، فاصله مىگیرد.
سرانجام سایهاى که سکینه در زیر آن آرمیده است - با تابش مستقیم آفتاب - ناپدید مىشود؛ گرماى خورشید بیدارش مىکند؛ وقتى چشمانش به جاى خالى قافله مىافتد؛ با پاهاى برهنه مىدود و فریاد مىزند:
«خواهرم فاطمه! مگر من «هممحمل» تو نبودم؟ رفتى و مرا در بیابان تنها گذاشتى!»
کاروان همچنان به پیش مىرود. فاطمه نگران خواهرش سکینه است. چشمان اشکبارش را به دل بیابان مىدوزد تا شاید گمکردهاش را بیابد. به ناگاه چشمش به سکینه مىافتد که در حال دویدن بر روى خارهاى مغیلان است. رو به سوى ساربان، فریادش دل بیابان را مىکاود:
«ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمین مىاندازم و فرداى قیامت در نزد جدم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خونم را از تو مطالبه مىکنم.»
دل ساربان نیز از مظلومیت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم مىآید و شتر را نگه مىدارد تا سکینه فرا رسد.
مجروح گشته پاى من اندر مسیر عشق
از بس بروى خار مغیلان دویدهام
من بین مرگ و زندگى بىحضور باب
از این دو، مرگ را ز میان برگزیدهام
شاعر دل سوخته عرب نیز چه زیبا مظلومیت سکینه را به تصویر کشیده است:
رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ مِمَّا بِها
ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ دل دشمن شماتت کننده نیز به حال سکینه سوخت؛ به راستى، در چه حال است؛ کسى که دل دشمن براى او مىسوزد!8
«گزیده ای از احوال بانوسکینه3»
89/10/29 12:37 ع
هنگام وداع با پدر
زمان چه زود مىگذرد و درد جانکاه، بردلهاى محزون و ماتمزده نینوائیان، باقى مىماند. غم را توان شمارش نیست. آغازى دارد و فرجامى؛ و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است. همان کاروان سالارى که پیکر پاره پاره شاهدانِ عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند.
سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّادعلیه السلام»، و خواهر صابرش «زینبعلیها السلام»، به سوى سکینه مىرود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه مىگوید:
«یا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلى مَنْ اِتَّکَلُ»؛
پدرم! آیا تسلیم مرگ شدهاى؟ بعد از تو من به چه کسى پناه ببرم؟
امام که پردهاى از اشک، مزاحم دیدگان بىقرارش شده است، مىگوید:
نور چشمم! چگونه کسى که یار و یاورى ندارد، تسلیم مرگ نشود؟!
دخترم! بدان که رحمت و یارى خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد.
دخترم! بر قضاى الهى صبر کن و شکایت مبر؛ زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگى است.»
گویا دنیاى از یأس و نا امیدى، دل کوچکِ دختر را فرامىگیرد و انبوهى از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده مىشود. در آن دم که همه راهها را بسته مىیابد، به پدر خطاب مىکند:
«پدرجان! نمىشود ما را به حرم جدّمان بازگردانى؟!»
امام در حالى که نگاه مهرآمیزى به دخترش دارد، مىفرماید:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام مىگیرد.»
امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهاى بعد، بیان مىکند و به آن گل نورسته باغ عصمت مىفهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایى که برویم به تعقیبمان خواهند پرداخت.
سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک مىریزد. امام که یاراى تماشاى گریههاى سکینه را ندارد، او را به سینهاش مىچسباند و اشک از دیدگان غمبار آن بانوى گرامى پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه مىکند:
«سَیَطُولُ بَعْدِى یاسَکِینَةُ فَاعْلَمى
مِنْکِ الْبُکاءُ اِذِالحِمامُ دَهانى
لاتُحْرِقى قَلْبى بِدَمْعِکِ حَسْرَةً
مادامَ مِنّى الرُّوحُ فى جُثْمانى
فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولى بِالّذى
تَأْتینَهُ یاخَیْرَةَالنِّسْوانِ
سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریهات بسیار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش مسوزان. اى برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسى دیگر، به من نزدیکترى که کنار بدنم بیایى و اشک بریزى.»5
غریبانه با اسب بىصاحب
دل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است؛ او همواره با نالههاى جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامى مىدارد. ناگهان صداى شیهه ذوالجناح گوش او و عمهاش زینب را به میهمانى فرامىخواند. نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمهاش گره مىزند، زینبعلیها السلام که بىتابى او را درمىیابد، مىگوید:
«سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام.»
سکینه احساس مىکند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است. خوشبینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمى به بیرون مىگذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتى امامعلیه السلام بیفتد. اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک را مىگیرد. هماندم کولهبارى از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانهاش تداعى مىگردد. نالهاش در فضاى نیلگون و خون رنگ نینوا مىپیچد:
«وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجدّاه! وافاطمتاه...!»
سپس نگاه مأیوسانهاش را به ذوالجناح مىدوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقدههاى دل غمزدهاش را مىگشاید:
«اَمَیْمُونُ! أَشَفَیْتَ العُدى مِنْ وَلِیّنا
وَ اَلْقَیْتَهُ بَیْنَ الأَعادى مُجِدَّلا
اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا
فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ
اى اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتى؛ آنها پیکرش را مجروح مىسازند.
اى اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود.»
دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینى در میان مىگیرند و به دورش حلقه مىزنند. سکینه را در این دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او که توان تماشاى اسب خونین یال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سینه خاکِ گرم و تفتیده نینوا مىگذارد. لحظاتى هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درندهخویى، بیرون مىرود. آنگاه که به هوش مىآید، نگاه مأیوسانه خویش را به اسبِ فرو رفته در اقیانوس ماتم، مىدوزد و خطاب به آن «بىزبان» وفادارتر از هزاران «زباندار» بىوفا، درد دل مىکند:
«یا جوادُ هَلْ سُقِىَ اَبى اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛
اى اسب! آیا پدرم را آب دادند یا بالب تشنه به شهادت رساندند.»
«گزیده ای از احوال بانو سکینه(س)2»
89/10/19 10:9 ص
پرواز آب آور
خیمهنشینان، در دریاى از عطش غرق شدهاند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مىنگرند. نگاههاى دردمندانه آنها «عباسعلیه السلام» را سوى «فرات» کشانده است. او با مشک خشکیدهاش رفته است تا براى گرفتارانِ این دریاى عطش، آب بیارود. ساعتى است که چشمان منتظر و نگران بچهها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبرى از او بیاورد. و بعد، در حالى که دستش را به کمر گرفته است، باز مىگردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مىگیرد و مىگوید:
«یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟!»
پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام که به سوز دلِ دخترش پىمىبرد، مىگوید:
«یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.
صداى شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینبعلیها السلام بلند مىشود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
واى برادر! واى عباس! واى از کمى یار و یاور...!3
قنداقه خونین
عطش، جابرانه بیداد مىکند. گلهاى حسینى یکى بعد از دیگرى در باغستان آتش زدهاى نینوا، بر زمین مىافتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان مىپیوندند!
به راستى که گرما و عطش چه بىرحمند و سوزاننده! نه بزرگ مىشناسند و نه کوچک. و اینک «علىاصغرعلیه السلام» را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر مىگردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
سکینه به استقبال پدر مىرود و خوشبینانه مىگوید:
«یا اَبَة! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخى الماء!»
پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردى!
از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک مىبارد و دردمندانه مىگوید:
- دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.
«گزیده ای از احوال بانو سکینه (س)»
89/10/8 1:8 ع
حضرت سکینه از صُلب خورشیدى چون امام حسینعلیه السلام و دامن ستارهاى چون رباب - دختر امرىالقیس - به دنیا آمد.1
چند سال از آغازین بهار زندگىاش نمىگذشت که طوفانى خوفناک در سرزمین کربلا پدید آمد. او تا آن هنگام، چون فرشتهاى آسمانى در میان کسان خویش زندگى مىکرد.
گرچه او دخترى بود مثل همه دخترها، ولى نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهایى که در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادى و آزادگى را پیشه خویش مىسازند و در زیر درفش ولایت، ثابت قدم مىمانند و با حفظ عفّت و وقار خویش، از حریم «ولایت» و «دیانت» پاسدارى مىکنند.
کمتر تاریخ نگارى است که بعد از بیان جزئیات زندگى پرافتخار امام حسینعلیه السلام به فرازهایى از سخنان و سرودههاى حضرت سکینه نپرداخته باشد. آنچه پیش روى شماست، گزیده از جملات آن بانوى دردمند است که در هنگامه حماسه و خون کربلا، و اشک و صبرِ شام، ایراد نموده است.
بعد از شهادت برادر
هواى گرم، فضاى دَم کرده و سرخرنگى نینوا را فراگرفته است. عطش، ناجوانمردانه، گلهاى بوستان نبوّت را پژمرده کرده است. یاران اندک امام، همه رفتهاند؛ جز اندکى از نزدیکانش، کسى باقى نمانده است. خیمه در نزیکى خیمهاى «سکینه» برپاست. در داخل آن، یاران سربریده پدر، کنار هم آرمیدهاند. لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمستِ عشق و شهادت، افزوده مىشود. ساعتى است که برادرش حضرت علىاکبرعلیه السلام نیز به عرصه نبرد رفته است. اضطراب و عاطفه در در وجودش ریشه داونیده است. پدرش عازم میدان شده است تا از علىاکبرعلیه السلام خبرى بیاورد. طول نمىکشد که بر مىگردد؛ تنها و افسرده است. در مقابلش مىایستد. پدر را در دریاى از ماتم، غرق مىیابد. بىصبرانه لب به سخن مىگشاید:
«پدر! چرا این قدر غمگینى؟»
و قبل از این که جوابى بشنود؛ از برادرِ به میدان رفتهاش سؤال مىکند. پدر که گویا کوهى از غم، برشانههاى خستهاش سنگینى مىکند؛ چنین لب به سخن مىگشاید:
«دشمنان برادرت را کشتند.»
و غمگینانه ناله سکینه بلند مىشود:
«فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَةَ قلباه!...؛ اى واى برادرم، آه میوه دلم...!»
پدر با دیدن بىصبرى دخترش، لب به اندرز مىگشاید:
«دخترم سکینه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پیشهساز.»
سکینه در حالى که باران اشک، از دیدگانش فرو مىریزد؛ خطاب به پدر چنین نوحه مىکند:
«یا اَبَتاه! کَیْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»
پدرم! چگونه صبر و بردبارى کند کسى که برادرش کشته و پدرش غریب و تنها مانده است.
پدر نیز با شنیدن کلام غمبار دخترش، بر زبانش جارى مىشود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون» منتظر مطالب بعدی باشید.
«سلام دوباره»
89/10/7 3:55 ع
سلام . ببخشید اگر مدتی نبودم. اول رایانه خراب بود بعد هم درس و مدرسه . ممنون که به فکر بودید . هر چند دیر شده ولی ماه محرم رو تسلیت میگم.
روز سوم محرم سال 61 ه.ق بود ؛ کاروان حسینی تازه از راه رسیده بود ، بعد از اینکه خیمه ها رو برپا کردن حضرت سکینه (س) با دیدن خیل عظیم لشکر کفر و الحاد با نگرانی از پدرش پرسید : بابا چرا دائما به لشکریان دشمن اضافه می شه ؟ اما کسی به کمک ما نمیاد ؟ آیا نمیخوای کسی رو دعوت کنی ؟! بابای غریب با صدای محزون گفت : چرا دخترم حتما این کار رو می کنم ! امام حسین (ع) با غریبی و مظلومیت هرچه تمام تر بنا به درخواست دردانه ی خود خطاب به حبیب ابن مظاهر اینچنین نوشت :
بسم الله الرحمن الرحیم
من الغریب الی الحبیب ....
حبیب مشغول خوردن غذا بود که پیام عشق و دلدادگی مولایمان رو دریافت کرد ، به محض اینکه نامه ی آقا رو دید رفت سراغ مسلم ابن عوسجه " مسلم تو بازار بود و می خواست حنا بخره و خضاب کنه ، حبیب پیام آقا رو بهش رسوند ... تصمیم عوض شد و بالاخره روز هفتم محرم 7 نفر به سرکردگی حبیب ابن مظاهر به لشکر آقا اضافه شد ! ....