سفارش تبلیغ
صبا ویژن

«پایان»
91/12/18 5:22 ع


سلام دوستای عزیز.ترجیح دادم دیگه مطلب ننویسم.امیدوارم تا اینجای کار خوشتون اومده باشه.خداحافظ.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)


    «تسلیت»
    89/11/16 6:29 ع


    5 ربیع الاول سالروز وفات خیره النسوان بنت الحسین بانو سکینه (س) برمحضر حضرت ولیعصر (عج) و نائب المهدی حضرت آیت الله خامنه ای و تمام مسلمانان جهان تسلیت باد.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    کنار پیکر خورشید
    طوفانى که از هواهاى نفسانى و شیطانى یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است. از چکاچک شمشیرها و دریدن نیزه‏ها کاسته شده است. برکه‏هاى از خون و اشک، سینه کِدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است. بخشى از فضاى دم کرده و وحشت‏زاى کربلا را، گرد و غبارِ کشنده و دلگیرى پرنموده است. اینک صداى دویدن اسبها و ناله‏هاى جانسوز کودکانِ پنهان شده در بُن خارها به گوش مى‏رسد. نگاه‏هاى دردمند بچّه‏ها به بزرگ‏ترها دوخته شده است. بزرگ‏ترها مى‏گریند و صبر مى‏کنند؛ گه گاهى نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگِ تاریخ را گرم نگه مى‏دارند. سواران مشعل به دست یزیدى از راه مى‏رسند و شعله‏هاى سوزان آتش، خیمه‏هاى ایثار و مقاومت را فرامى‏گیرد. دودِ برخاسته از خیمه‏ها، به آسمان تیره و تار نینوا تَن سایانده، همراه با آه و ناله‏اى خیمه‏نشینانِ مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پُر مى‏سازد. در چنین لحظاتِ وحشت‏زا و دلگیر، آن بانوى قامت خمیده - که امّ‏المصائبش خوانند - تاب جدایى از آن خیمه نیم‏سوخته را ندارد. گویا آن عزیزى باقى‏مانده از دودمانِ پاکان، از درد و رنج، به خود مى‏پیچد. تنها آن دو مانده‏اند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان»، مهاجر دشت نینوا شده‏اند. همین طور بچه‏ها که با دیدن آن همه سنگدلى و تاراج، به آن سوى بوته خارهاى دشت، پناه برده‏اند.

    ساعتى همچنان به آتش زدن خیمه‏ها، نواختن سیلى‏ها، ربودن گوشواره‏ها و برداشتن روسرى‏ها مى‏گذرد و به ناگاه اقیانوس خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روى مى‏آورند. و با گسترده شدن چتر سیاهى شب، دود و غبار دشت نیز فرو مى‏نشیند. یزیدیان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت»، زنان و کودکان تشنه را گرد مى‏آورند و با تهدید و ارعاب و پرخاش، رِداى اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتى‏تبار مى‏پوشانند و آنان را از مسیرى که از قتلگاه شهیدانِ شاهد مى‏گذرد؛ عبور مى‏دهند؛ و به مقصد کوفه بى‏اعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پیش مى‏برند. اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوه‏ها، با دیدن کشته‏هاى رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین مى‏پرند و هرکدام چون مادرى دورمانده از طفل خویش، خونین‏تنانِ عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش مى‏گیرند. از جمله آنها سکینه است. او با مشاهده پیکر بى‏سر، ناله کنان، خود را روى نعش پدر مى‏اندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بیداد نیست؛ از هوش مى‏رود. وقتى که به حالت عادّى برمى‏گردد، از زبان پدر شهیدش چنین مى‏سراید:
    شیعَتى‏ ما اِن‏ شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونى‏
    اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِیبٍ اَو شهیدٍ فَانْدُبُونى‏
    وَ اَنَا السَّبطُ الّذى مِنْ غَیْرِ جُرمٍ قَتَلُونى‏
    وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونى‏
    لَیْتَکُمْ فى‏ یَومِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرُونى‏
    کَیْفَ اَسْتَسْقى‏ لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ یَرْحَمُونى‏
    وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْىٍ عَوَضَ الْماءِ المَعینِ‏
    یا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْکانَ الْحُجُونى‏
    وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین‏
    فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شیعَتى‏ فى‏ کُلِّ حین‏7

    شیعیان من! هرگاه آب خوشگوار نوشیدید، لبان تشنه من را به یاد آورید؛ و هرگاه سخن از غریب و شهیدى شنیدید، به یاد غربت و شهادت من گریه کنید؛ من فرزند پیامبرى هستم که بدون جرم و گناه کشتند و بعد از کشتنم، از روى عمد، بدنم را پایمان ستم ستوران کردند؛ اى کاش در روز عاشورا بودید و مى‏دیدید که چگونه براى کودکم آب طلبیدم ولى دشمنان به جاى آب، با تیر ستم، او را سیراب کردند! آه، چه فاجعه‏اى غم‏انگیز و دردناکى که براثر آن، کوه‏هاى بلند مکّه به لرزه آمدند و ویران شدند. واى برآنها که با این عمل خویش، قلب مبارک رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم را جریحه‏دار نمودند؛ شیعیان من! هرچه در توان دارید، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرین کنید
    سکینه سروده‏هاى پدر را به پایان مى‏رساند. از کشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پیکر خونین او چسبیده است. ناگهان صداى مردى از آن نامردانِ نابکار - که آنها را به نشستن در کجاوه‏هاى اسیرى فرامى‏خواند - در دشت مى‏پیچد. و سرانجام، جمعى از یزیدیان سنگدل، سر مى‏رسند و دخترک یتیمِ گریان را، از نعش پدر جدا کرده کشان کشان به کاروان در حالِ حرکت مى‏رسانند.
    مبریدم که در این دشت مرا کارى هست‏
    گل اگر نیست ولى صفحه گلزارى هست‏
    ساربانان مزنید این همه آواز رحیل‏
    آخر این قافله را قافله‏سالارى هست‏
    گریه من بر سرنعش پدر، بیجا نیست!
    یوسف آنجا که بود گرمى بازارى هست‏
    اى پدر! هیچ ندانى که در این انجمنت‏
    بال و پر سوخته‏اى، مرغ گرفتارى هست

    در راه شام‏
    کاروان اسیران تشنه، دل بیابان سوزان را مى‏کاود. دور نماى سرسبزى، برق چشمهاى سوخته را مى‏گیرد. کاروانیانِ در جستجوى آب و سایه، بدان سو رهسپار مى‏شوند. بعد از مدتى راه پیمودن، به منزلگاه «قصربنى‏مقاتل» مى‏رسند. اینجا کربلاى دیگر است. عطش و گرما بى‏رحمانه، حنجره‏هاى سوخته کودکان حسینى را به تب و لرز انداخته است. ساربانان سنگدل، براى خود خیمه‏هاى برپا کرده‏اند؛ اما اسیران زجردیده دشت بلا، در زیر آن آفتاب سوزان بیابان، بى‏سرپناه مانده‏اند. زینب‏علیها السلام، دست برادرزاده تب‏دار و دردمندش را گرفته به سمت سایه شترى مى‏شتابد. با بادبزنى که در دست دارد؛ صورت نحیف سجّادعلیه السلام را باد مى‏زند. هریک از اسیران اهل‏بیت‏علیهم السلام، در آرزوى رسیدن به سایه‏اند. آنها افسرده و ناشاد به آن سوى بوته خارها و درختچه‏هاى بیابان پناه گرفته‏اند. در این میان سکینه نیز به دنبال سایه‏اى است. درختى، برق نگاهش را مى‏رباید. تنها و رنجور، بدان سو مى‏شتابد. خاکهاى زیر درخت را جمع نموده بالشى از خاک به وجود مى‏آورد و به دور از سایه شلاّق یزیدیان، اندکى مى‏آساید. لحظاتى بعد، کاروان آماده حرکت مى‏شود. خواهرش فاطمه که «هم‏محمل» اوست؛ جاى خالى سکینه را مى‏بیند. فریاد زنان، ساربان را آگاه مى‏کند. ساربان با خون سردى مى‏گذرد. فاطمه که اندوه ناپدید شدن خواهرش، روى دلش سنگینى مى‏کند، خطاب به ساربان مى‏گوید:
    «
    سوگند به خدا! تا خواهرم را نیاورى سوار نمى‏شوم»؛
    ساربان به ناچار رو به بیابان صدا مى‏زند:
    «
    آهاى سکینه! آهاى سکینه
    کاروان حرکت مى‏کند. لحظه به لحظه از نقطه آغازین، فاصله مى‏گیرد.
    سرانجام سایه‏اى که سکینه در زیر آن آرمیده است - با تابش مستقیم آفتاب - ناپدید مى‏شود؛ گرماى خورشید بیدارش مى‏کند؛ وقتى چشمانش به جاى خالى قافله مى‏افتد؛ با پاهاى برهنه مى‏دود و فریاد مى‏زند:
    «
    خواهرم فاطمه! مگر من «هم‏محمل» تو نبودم؟ رفتى و مرا در بیابان تنها گذاشتى
    کاروان همچنان به پیش مى‏رود. فاطمه نگران خواهرش سکینه است. چشمان اشکبارش را به دل بیابان مى‏دوزد تا شاید گم‏کرده‏اش را بیابد. به ناگاه چشمش به سکینه مى‏افتد که در حال دویدن بر روى خارهاى مغیلان است. رو به سوى ساربان، فریادش دل بیابان را مى‏کاود:
    «
    ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمین مى‏اندازم و فرداى قیامت در نزد جدم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خونم را از تو مطالبه مى‏کنم
    دل ساربان نیز از مظلومیت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم مى‏آید و شتر را نگه مى‏دارد تا سکینه فرا رسد.
    مجروح گشته پاى من اندر مسیر عشق‏
    از بس بروى خار مغیلان دویده‏ام‏
    من بین مرگ و زندگى بى‏حضور باب‏
    از این دو، مرگ را ز میان برگزیده‏ام
    شاعر دل سوخته عرب نیز چه زیبا مظلومیت سکینه را به تصویر کشیده است:
    رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ مِمَّا بِها
    ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ دل دشمن شماتت کننده نیز به حال سکینه سوخت؛ به راستى، در چه حال است؛ کسى که دل دشمن براى او مى‏سوزد!8



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    هنگام وداع با پدر
    زمان چه زود مى‏گذرد و درد جانکاه، بردلهاى محزون و ماتم‏زده نینوائیان، باقى مى‏ماند. غم را توان شمارش نیست. آغازى دارد و فرجامى؛ و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است. همان کاروان سالارى که پیکر پاره پاره شاهدانِ عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند.
    سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّادعلیه السلام»، و خواهر صابرش «زینب‏علیها السلام»، به سوى سکینه مى‏رود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه مى‏گوید:
    «
    یا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلى‏ مَنْ اِتَّکَلُ»؛
    پدرم! آیا تسلیم مرگ شده‏اى؟ بعد از تو من به چه کسى پناه ببرم؟
    امام که پرده‏اى از اشک، مزاحم دیدگان بى‏قرارش شده است، مى‏گوید:
    نور چشمم! چگونه کسى که یار و یاورى ندارد، تسلیم مرگ نشود؟!
    دخترم! بدان که رحمت و یارى خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد.
    دخترم! بر قضاى الهى صبر کن و شکایت مبر؛ زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگى است
    گویا دنیاى از یأس و نا امیدى، دل کوچکِ دختر را فرامى‏گیرد و انبوهى از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده مى‏شود. در آن دم که همه راهها را بسته مى‏یابد، به پدر خطاب مى‏کند:
    «
    پدرجان! نمى‏شود ما را به حرم جدّمان بازگردانى؟
    امام در حالى که نگاه مهرآمیزى به دخترش دارد، مى‏فرماید:
    «
    اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام مى‏گیرد
    امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهاى بعد، بیان مى‏کند و به آن گل نورسته باغ عصمت مى‏فهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایى که برویم به تعقیب‏مان خواهند پرداخت.
    سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک مى‏ریزد. امام که یاراى تماشاى گریه‏هاى سکینه را ندارد، او را به سینه‏اش مى‏چسباند و اشک از دیدگان غمبار آن بانوى گرامى پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه مى‏کند:
    «
    سَیَطُولُ بَعْدِى یاسَکِینَةُ فَاعْلَمى‏
    مِنْکِ الْبُکاءُ اِذِالحِمامُ دَهانى‏
    لاتُحْرِقى‏ قَلْبى‏ بِدَمْعِکِ حَسْرَةً
    مادامَ مِنّى‏ الرُّوحُ فى‏ جُثْمانى‏
    فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولى‏ بِالّذى‏
    تَأْتینَهُ یاخَیْرَةَالنِّسْوانِ

    سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریه‏ات بسیار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش مسوزان. اى برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسى دیگر، به من نزدیکترى که کنار بدنم بیایى و اشک بریزى.»5

    غریبانه با اسب بى‏صاحب
    دل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است؛ او همواره با ناله‏هاى جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامى مى‏دارد. ناگهان صداى شیهه ذوالجناح گوش او و عمه‏اش زینب را به میهمانى فرامى‏خواند. نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمه‏اش گره مى‏زند، زینب‏علیها السلام که بى‏تابى او را درمى‏یابد، مى‏گوید:
    «
    سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام
    سکینه احساس مى‏کند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است. خوشبینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمى به بیرون مى‏گذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتى امام‏علیه السلام بیفتد. اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک را مى‏گیرد. هماندم کوله‏بارى از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانه‏اش تداعى مى‏گردد. ناله‏اش در فضاى نیلگون و خون رنگ نینوا مى‏پیچد:
    «
    وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجدّاه! وافاطمتاه...!»
    سپس نگاه مأیوسانه‏اش را به ذوالجناح مى‏دوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقده‏هاى دل غم‏زده‏اش را مى‏گشاید:
    «
    اَمَیْمُونُ! أَشَفَیْتَ العُدى‏ مِنْ وَلِیّنا
    وَ اَلْقَیْتَهُ بَیْنَ الأَعادى‏ مُجِدَّلا
    اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا
    فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ

    اى اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتى؛ آنها پیکرش را مجروح مى‏سازند.
    اى اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود
    دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینى در میان مى‏گیرند و به دورش حلقه مى‏زنند. سکینه را در این دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او که توان تماشاى اسب خونین یال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سینه خاکِ گرم و تفتیده نینوا مى‏گذارد. لحظاتى هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درنده‏خویى، بیرون مى‏رود. آنگاه که به هوش مى‏آید، نگاه مأیوسانه خویش را به اسبِ فرو رفته در اقیانوس ماتم، مى‏دوزد و خطاب به آن «بى‏زبان» وفادارتر از هزاران «زبان‏دار» بى‏وفا، درد دل مى‏کند:
    «یا جوادُ هَلْ سُقِىَ اَبى‏ اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛
    اى اسب! آیا پدرم را آب دادند یا بالب تشنه به شهادت رساندند.»



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    پرواز آب آور
    خیمه‏نشینان، در دریاى از عطش غرق شده‏اند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مى‏نگرند. نگاه‏هاى دردمندانه آنها «عباس‏علیه السلام» را سوى «فرات» کشانده است. او با مشک خشکیده‏اش رفته است تا براى گرفتارانِ این دریاى عطش، آب بیارود. ساعتى است که چشمان منتظر و نگران بچه‏ها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبرى از او بیاورد. و بعد، در حالى که دستش را به کمر گرفته است، باز مى‏گردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مى‏گیرد و مى‏گوید:
    «
    یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟
    پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
    امام که به سوز دلِ دخترش پى‏مى‏برد، مى‏گوید:
    «
    یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
    دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.
    صداى شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینب‏علیها السلام بلند مى‏شود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
    واى برادر! واى عباس! واى از کمى یار و یاور...!3

    قنداقه خونین
    عطش، جابرانه بیداد مى‏کند. گلهاى حسینى یکى بعد از دیگرى در باغستان آتش زده‏اى نینوا، بر زمین مى‏افتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان مى‏پیوندند!
    به راستى که گرما و عطش چه بى‏رحمند و سوزاننده! نه بزرگ مى‏شناسند و نه کوچک. و اینک «على‏اصغرعلیه السلام» را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر مى‏گردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
    سکینه به استقبال پدر مى‏رود و خوشبینانه مى‏گوید:
    «
    یا اَبَة! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخى الماء
    پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردى!
    از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک مى‏بارد و دردمندانه مى‏گوید:
    -
    دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    حضرت سکینه از صُلب خورشیدى چون امام حسین‏علیه السلام و دامن ستاره‏اى چون رباب - دختر امرى‏القیس - به دنیا آمد.1
    چند سال از آغازین بهار زندگى‏اش نمى‏گذشت که طوفانى خوفناک در سرزمین کربلا پدید آمد. او تا آن هنگام، چون فرشته‏اى آسمانى در میان کسان خویش زندگى مى‏کرد.
    گرچه او دخترى بود مثل همه دخترها، ولى نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهایى که در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادى و آزادگى را پیشه خویش مى‏سازند و در زیر درفش ولایت، ثابت قدم مى‏مانند و با حفظ عفّت و وقار خویش، از حریم «ولایت» و «دیانت» پاسدارى مى‏کنند.
    کمتر تاریخ نگارى است که بعد از بیان جزئیات زندگى پرافتخار امام حسین‏علیه السلام به فرازهایى از سخنان و سروده‏هاى حضرت سکینه نپرداخته باشد. آنچه پیش روى شماست، گزیده از جملات آن بانوى دردمند است که در هنگامه حماسه و خون کربلا، و اشک و صبرِ شام، ایراد نموده است.

    بعد از شهادت برادر
    هواى گرم، فضاى دَم کرده و سرخ‏رنگى نینوا را فراگرفته است. عطش، ناجوانمردانه، گلهاى بوستان نبوّت را پژمرده کرده است. یاران اندک امام، همه رفته‏اند؛ جز اندکى از نزدیکانش، کسى باقى نمانده است. خیمه در نزیکى خیمه‏اى «سکینه» برپاست. در داخل آن، یاران سربریده پدر، کنار هم آرمیده‏اند. لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمستِ عشق و شهادت، افزوده مى‏شود. ساعتى است که برادرش حضرت على‏اکبرعلیه السلام نیز به عرصه نبرد رفته است. اضطراب و عاطفه در در وجودش ریشه داونیده است. پدرش عازم میدان شده است تا از على‏اکبرعلیه السلام خبرى بیاورد. طول نمى‏کشد که بر مى‏گردد؛ تنها و افسرده است. در مقابلش مى‏ایستد. پدر را در دریاى از ماتم، غرق مى‏یابد. بى‏صبرانه لب به سخن مى‏گشاید:
    «پدر! چرا این قدر غمگینى؟»
    و قبل از این که جوابى بشنود؛ از برادرِ به میدان رفته‏اش سؤال مى‏کند. پدر که گویا کوهى از غم، برشانه‏هاى خسته‏اش سنگینى مى‏کند؛ چنین لب به سخن مى‏گشاید:
    «دشمنان برادرت را کشتند
    و غمگینانه ناله سکینه بلند مى‏شود:
    «فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَةَ قلباه!...؛ اى واى برادرم، آه میوه دلم...!»
    پدر با دیدن بى‏صبرى دخترش، لب به اندرز مى‏گشاید:
    «دخترم سکینه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پیشه‏ساز
    سکینه در حالى که باران اشک، از دیدگانش فرو مى‏ریزد؛ خطاب به پدر چنین نوحه مى‏کند:
    «یا اَبَتاه! کَیْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»
    پدرم! چگونه صبر و بردبارى کند کسى که برادرش کشته و پدرش غریب و تنها مانده است.
    پدر نیز با شنیدن کلام غمبار دخترش، بر زبانش جارى مى‏شود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون»                     منتظر مطالب بعدی باشید.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)


    «سلام دوباره»
    89/10/7 3:55 ع


    سلام . ببخشید اگر مدتی نبودم. اول رایانه خراب بود بعد هم درس و مدرسه . ممنون که به فکر بودید . هر چند دیر شده ولی ماه محرم رو تسلیت میگم.

            روز سوم محرم سال 61 ه.ق بود ؛ کاروان حسینی تازه از راه رسیده بود ، بعد از اینکه خیمه ها رو برپا کردن حضرت سکینه (س) با دیدن خیل عظیم لشکر کفر و الحاد با نگرانی از پدرش پرسید : بابا چرا دائما به لشکریان دشمن اضافه می شه ؟ اما کسی به کمک ما نمیاد ؟ آیا نمیخوای کسی رو دعوت کنی ؟! بابای غریب با صدای محزون گفت : چرا دخترم حتما این کار رو می کنم ! امام حسین (ع) با غریبی و مظلومیت هرچه تمام تر بنا به درخواست دردانه ی خود خطاب به حبیب ابن مظاهر اینچنین نوشت :

    بسم الله الرحمن الرحیم  

    من الغریب الی الحبیب .... 

          حبیب مشغول خوردن غذا بود که پیام عشق و دلدادگی مولایمان رو دریافت کرد ، به محض اینکه نامه ی آقا رو دید رفت سراغ مسلم ابن عوسجه " مسلم تو بازار بود و می خواست حنا بخره و خضاب کنه ، حبیب پیام آقا رو بهش رسوند ...  تصمیم عوض شد و بالاخره روز هفتم محرم 7 نفر به سرکردگی حبیب ابن مظاهر به لشکر آقا اضافه شد ! ....

     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    لیست کل یادداشت های این وبلاگ :