سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرواز آب آور
خیمه‏نشینان، در دریاى از عطش غرق شده‏اند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مى‏نگرند. نگاه‏هاى دردمندانه آنها «عباس‏علیه السلام» را سوى «فرات» کشانده است. او با مشک خشکیده‏اش رفته است تا براى گرفتارانِ این دریاى عطش، آب بیارود. ساعتى است که چشمان منتظر و نگران بچه‏ها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبرى از او بیاورد. و بعد، در حالى که دستش را به کمر گرفته است، باز مى‏گردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مى‏گیرد و مى‏گوید:
«
یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟
پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام که به سوز دلِ دخترش پى‏مى‏برد، مى‏گوید:
«
یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.
صداى شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینب‏علیها السلام بلند مى‏شود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
واى برادر! واى عباس! واى از کمى یار و یاور...!3

قنداقه خونین
عطش، جابرانه بیداد مى‏کند. گلهاى حسینى یکى بعد از دیگرى در باغستان آتش زده‏اى نینوا، بر زمین مى‏افتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان مى‏پیوندند!
به راستى که گرما و عطش چه بى‏رحمند و سوزاننده! نه بزرگ مى‏شناسند و نه کوچک. و اینک «على‏اصغرعلیه السلام» را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر مى‏گردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
سکینه به استقبال پدر مى‏رود و خوشبینانه مى‏گوید:
«
یا اَبَة! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخى الماء
پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردى!
از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک مى‏بارد و دردمندانه مى‏گوید:
-
دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط :نازنین زهرا::نظرات دیگران ( نظر)



    لیست کل یادداشت های این وبلاگ :