«گزیده ای از احوال بانو سکینه (س) 4»
89/11/16 6:20 ع
کنار پیکر خورشید
طوفانى که از هواهاى نفسانى و شیطانى یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است. از چکاچک شمشیرها و دریدن نیزهها کاسته شده است. برکههاى از خون و اشک، سینه کِدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است. بخشى از فضاى دم کرده و وحشتزاى کربلا را، گرد و غبارِ کشنده و دلگیرى پرنموده است. اینک صداى دویدن اسبها و نالههاى جانسوز کودکانِ پنهان شده در بُن خارها به گوش مىرسد. نگاههاى دردمند بچّهها به بزرگترها دوخته شده است. بزرگترها مىگریند و صبر مىکنند؛ گه گاهى نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگِ تاریخ را گرم نگه مىدارند. سواران مشعل به دست یزیدى از راه مىرسند و شعلههاى سوزان آتش، خیمههاى ایثار و مقاومت را فرامىگیرد. دودِ برخاسته از خیمهها، به آسمان تیره و تار نینوا تَن سایانده، همراه با آه و نالهاى خیمهنشینانِ مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پُر مىسازد. در چنین لحظاتِ وحشتزا و دلگیر، آن بانوى قامت خمیده - که امّالمصائبش خوانند - تاب جدایى از آن خیمه نیمسوخته را ندارد. گویا آن عزیزى باقىمانده از دودمانِ پاکان، از درد و رنج، به خود مىپیچد. تنها آن دو ماندهاند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان»، مهاجر دشت نینوا شدهاند. همین طور بچهها که با دیدن آن همه سنگدلى و تاراج، به آن سوى بوته خارهاى دشت، پناه بردهاند.
ساعتى همچنان به آتش زدن خیمهها، نواختن سیلىها، ربودن گوشوارهها و برداشتن روسرىها مىگذرد و به ناگاه اقیانوس خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روى مىآورند. و با گسترده شدن چتر سیاهى شب، دود و غبار دشت نیز فرو مىنشیند. یزیدیان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت»، زنان و کودکان تشنه را گرد مىآورند و با تهدید و ارعاب و پرخاش، رِداى اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتىتبار مىپوشانند و آنان را از مسیرى که از قتلگاه شهیدانِ شاهد مىگذرد؛ عبور مىدهند؛ و به مقصد کوفه بىاعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پیش مىبرند. اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوهها، با دیدن کشتههاى رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین مىپرند و هرکدام چون مادرى دورمانده از طفل خویش، خونینتنانِ عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش مىگیرند. از جمله آنها سکینه است. او با مشاهده پیکر بىسر، ناله کنان، خود را روى نعش پدر مىاندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بیداد نیست؛ از هوش مىرود. وقتى که به حالت عادّى برمىگردد، از زبان پدر شهیدش چنین مىسراید:
شیعَتى ما اِن شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونى
اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِیبٍ اَو شهیدٍ فَانْدُبُونى
وَ اَنَا السَّبطُ الّذى مِنْ غَیْرِ جُرمٍ قَتَلُونى
وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونى
لَیْتَکُمْ فى یَومِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرُونى
کَیْفَ اَسْتَسْقى لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ یَرْحَمُونى
وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْىٍ عَوَضَ الْماءِ المَعینِ
یا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْکانَ الْحُجُونى
وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین
فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شیعَتى فى کُلِّ حین7
شیعیان من! هرگاه آب خوشگوار نوشیدید، لبان تشنه من را به یاد آورید؛ و هرگاه سخن از غریب و شهیدى شنیدید، به یاد غربت و شهادت من گریه کنید؛ من فرزند پیامبرى هستم که بدون جرم و گناه کشتند و بعد از کشتنم، از روى عمد، بدنم را پایمان ستم ستوران کردند؛ اى کاش در روز عاشورا بودید و مىدیدید که چگونه براى کودکم آب طلبیدم ولى دشمنان به جاى آب، با تیر ستم، او را سیراب کردند! آه، چه فاجعهاى غمانگیز و دردناکى که براثر آن، کوههاى بلند مکّه به لرزه آمدند و ویران شدند. واى برآنها که با این عمل خویش، قلب مبارک رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم را جریحهدار نمودند؛ شیعیان من! هرچه در توان دارید، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرین کنید.»
سکینه سرودههاى پدر را به پایان مىرساند. از کشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پیکر خونین او چسبیده است. ناگهان صداى مردى از آن نامردانِ نابکار - که آنها را به نشستن در کجاوههاى اسیرى فرامىخواند - در دشت مىپیچد. و سرانجام، جمعى از یزیدیان سنگدل، سر مىرسند و دخترک یتیمِ گریان را، از نعش پدر جدا کرده کشان کشان به کاروان در حالِ حرکت مىرسانند.
مبریدم که در این دشت مرا کارى هست
گل اگر نیست ولى صفحه گلزارى هست
ساربانان مزنید این همه آواز رحیل
آخر این قافله را قافلهسالارى هست
گریه من بر سرنعش پدر، بیجا نیست!
یوسف آنجا که بود گرمى بازارى هست
اى پدر! هیچ ندانى که در این انجمنت
بال و پر سوختهاى، مرغ گرفتارى هست
در راه شام
کاروان اسیران تشنه، دل بیابان سوزان را مىکاود. دور نماى سرسبزى، برق چشمهاى سوخته را مىگیرد. کاروانیانِ در جستجوى آب و سایه، بدان سو رهسپار مىشوند. بعد از مدتى راه پیمودن، به منزلگاه «قصربنىمقاتل» مىرسند. اینجا کربلاى دیگر است. عطش و گرما بىرحمانه، حنجرههاى سوخته کودکان حسینى را به تب و لرز انداخته است. ساربانان سنگدل، براى خود خیمههاى برپا کردهاند؛ اما اسیران زجردیده دشت بلا، در زیر آن آفتاب سوزان بیابان، بىسرپناه ماندهاند. زینبعلیها السلام، دست برادرزاده تبدار و دردمندش را گرفته به سمت سایه شترى مىشتابد. با بادبزنى که در دست دارد؛ صورت نحیف سجّادعلیه السلام را باد مىزند. هریک از اسیران اهلبیتعلیهم السلام، در آرزوى رسیدن به سایهاند. آنها افسرده و ناشاد به آن سوى بوته خارها و درختچههاى بیابان پناه گرفتهاند. در این میان سکینه نیز به دنبال سایهاى است. درختى، برق نگاهش را مىرباید. تنها و رنجور، بدان سو مىشتابد. خاکهاى زیر درخت را جمع نموده بالشى از خاک به وجود مىآورد و به دور از سایه شلاّق یزیدیان، اندکى مىآساید. لحظاتى بعد، کاروان آماده حرکت مىشود. خواهرش فاطمه که «هممحمل» اوست؛ جاى خالى سکینه را مىبیند. فریاد زنان، ساربان را آگاه مىکند. ساربان با خون سردى مىگذرد. فاطمه که اندوه ناپدید شدن خواهرش، روى دلش سنگینى مىکند، خطاب به ساربان مىگوید:
«سوگند به خدا! تا خواهرم را نیاورى سوار نمىشوم»؛
ساربان به ناچار رو به بیابان صدا مىزند:
«آهاى سکینه! آهاى سکینه!»
کاروان حرکت مىکند. لحظه به لحظه از نقطه آغازین، فاصله مىگیرد.
سرانجام سایهاى که سکینه در زیر آن آرمیده است - با تابش مستقیم آفتاب - ناپدید مىشود؛ گرماى خورشید بیدارش مىکند؛ وقتى چشمانش به جاى خالى قافله مىافتد؛ با پاهاى برهنه مىدود و فریاد مىزند:
«خواهرم فاطمه! مگر من «هممحمل» تو نبودم؟ رفتى و مرا در بیابان تنها گذاشتى!»
کاروان همچنان به پیش مىرود. فاطمه نگران خواهرش سکینه است. چشمان اشکبارش را به دل بیابان مىدوزد تا شاید گمکردهاش را بیابد. به ناگاه چشمش به سکینه مىافتد که در حال دویدن بر روى خارهاى مغیلان است. رو به سوى ساربان، فریادش دل بیابان را مىکاود:
«ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمین مىاندازم و فرداى قیامت در نزد جدم رسول خداصلى الله علیه وآله وسلم خونم را از تو مطالبه مىکنم.»
دل ساربان نیز از مظلومیت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم مىآید و شتر را نگه مىدارد تا سکینه فرا رسد.
مجروح گشته پاى من اندر مسیر عشق
از بس بروى خار مغیلان دویدهام
من بین مرگ و زندگى بىحضور باب
از این دو، مرگ را ز میان برگزیدهام
شاعر دل سوخته عرب نیز چه زیبا مظلومیت سکینه را به تصویر کشیده است:
رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ مِمَّا بِها
ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشَّامِتُ دل دشمن شماتت کننده نیز به حال سکینه سوخت؛ به راستى، در چه حال است؛ کسى که دل دشمن براى او مىسوزد!8