«گزیده ای از احوال بانوسکینه3»
89/10/29 12:37 ع
هنگام وداع با پدر
زمان چه زود مىگذرد و درد جانکاه، بردلهاى محزون و ماتمزده نینوائیان، باقى مىماند. غم را توان شمارش نیست. آغازى دارد و فرجامى؛ و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است. همان کاروان سالارى که پیکر پاره پاره شاهدانِ عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند.
سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّادعلیه السلام»، و خواهر صابرش «زینبعلیها السلام»، به سوى سکینه مىرود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه مىگوید:
«یا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلى مَنْ اِتَّکَلُ»؛
پدرم! آیا تسلیم مرگ شدهاى؟ بعد از تو من به چه کسى پناه ببرم؟
امام که پردهاى از اشک، مزاحم دیدگان بىقرارش شده است، مىگوید:
نور چشمم! چگونه کسى که یار و یاورى ندارد، تسلیم مرگ نشود؟!
دخترم! بدان که رحمت و یارى خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد.
دخترم! بر قضاى الهى صبر کن و شکایت مبر؛ زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگى است.»
گویا دنیاى از یأس و نا امیدى، دل کوچکِ دختر را فرامىگیرد و انبوهى از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده مىشود. در آن دم که همه راهها را بسته مىیابد، به پدر خطاب مىکند:
«پدرجان! نمىشود ما را به حرم جدّمان بازگردانى؟!»
امام در حالى که نگاه مهرآمیزى به دخترش دارد، مىفرماید:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام مىگیرد.»
امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهاى بعد، بیان مىکند و به آن گل نورسته باغ عصمت مىفهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایى که برویم به تعقیبمان خواهند پرداخت.
سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک مىریزد. امام که یاراى تماشاى گریههاى سکینه را ندارد، او را به سینهاش مىچسباند و اشک از دیدگان غمبار آن بانوى گرامى پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه مىکند:
«سَیَطُولُ بَعْدِى یاسَکِینَةُ فَاعْلَمى
مِنْکِ الْبُکاءُ اِذِالحِمامُ دَهانى
لاتُحْرِقى قَلْبى بِدَمْعِکِ حَسْرَةً
مادامَ مِنّى الرُّوحُ فى جُثْمانى
فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولى بِالّذى
تَأْتینَهُ یاخَیْرَةَالنِّسْوانِ
سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریهات بسیار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش مسوزان. اى برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسى دیگر، به من نزدیکترى که کنار بدنم بیایى و اشک بریزى.»5
غریبانه با اسب بىصاحب
دل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است؛ او همواره با نالههاى جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامى مىدارد. ناگهان صداى شیهه ذوالجناح گوش او و عمهاش زینب را به میهمانى فرامىخواند. نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمهاش گره مىزند، زینبعلیها السلام که بىتابى او را درمىیابد، مىگوید:
«سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام.»
سکینه احساس مىکند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است. خوشبینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمى به بیرون مىگذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتى امامعلیه السلام بیفتد. اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک را مىگیرد. هماندم کولهبارى از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانهاش تداعى مىگردد. نالهاش در فضاى نیلگون و خون رنگ نینوا مىپیچد:
«وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجدّاه! وافاطمتاه...!»
سپس نگاه مأیوسانهاش را به ذوالجناح مىدوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقدههاى دل غمزدهاش را مىگشاید:
«اَمَیْمُونُ! أَشَفَیْتَ العُدى مِنْ وَلِیّنا
وَ اَلْقَیْتَهُ بَیْنَ الأَعادى مُجِدَّلا
اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا
فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ
اى اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتى؛ آنها پیکرش را مجروح مىسازند.
اى اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود.»
دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینى در میان مىگیرند و به دورش حلقه مىزنند. سکینه را در این دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او که توان تماشاى اسب خونین یال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سینه خاکِ گرم و تفتیده نینوا مىگذارد. لحظاتى هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درندهخویى، بیرون مىرود. آنگاه که به هوش مىآید، نگاه مأیوسانه خویش را به اسبِ فرو رفته در اقیانوس ماتم، مىدوزد و خطاب به آن «بىزبان» وفادارتر از هزاران «زباندار» بىوفا، درد دل مىکند:
«یا جوادُ هَلْ سُقِىَ اَبى اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛
اى اسب! آیا پدرم را آب دادند یا بالب تشنه به شهادت رساندند.»