«گزیده ای از احوال بانو سکینه(س)2»
89/10/19 10:9 ص
پرواز آب آور
خیمهنشینان، در دریاى از عطش غرق شدهاند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مىنگرند. نگاههاى دردمندانه آنها «عباسعلیه السلام» را سوى «فرات» کشانده است. او با مشک خشکیدهاش رفته است تا براى گرفتارانِ این دریاى عطش، آب بیارود. ساعتى است که چشمان منتظر و نگران بچهها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبرى از او بیاورد. و بعد، در حالى که دستش را به کمر گرفته است، باز مىگردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را مىگیرد و مىگوید:
«یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّىَ العَباس؟!»
پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام که به سوز دلِ دخترش پىمىبرد، مىگوید:
«یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.
صداى شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینبعلیها السلام بلند مىشود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
واى برادر! واى عباس! واى از کمى یار و یاور...!3
قنداقه خونین
عطش، جابرانه بیداد مىکند. گلهاى حسینى یکى بعد از دیگرى در باغستان آتش زدهاى نینوا، بر زمین مىافتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان مىپیوندند!
به راستى که گرما و عطش چه بىرحمند و سوزاننده! نه بزرگ مىشناسند و نه کوچک. و اینک «علىاصغرعلیه السلام» را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر مىگردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدى قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
سکینه به استقبال پدر مىرود و خوشبینانه مىگوید:
«یا اَبَة! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخى الماء!»
پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردى!
از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک مىبارد و دردمندانه مىگوید:
- دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.